قسمت 9 نان لواش
[تصویر:  24620488023251531174.jpg]



مسیر به یه مطب درمانی ختم میشد ... .موتوری پیاده شد...منم پارک کردم و پیاده شدم...بهم نزدیک شد و کلاه کاسکتش رو برداشت...یه پسر شاید ۲۷...۲۹ ساله بود با موهای شلال خرمایی بینی خوش فرم و هیکل ورزش کاری با اون صدای مردونه ی جذابی که داشت گفت:
- دنبالم بیا
دنبال سرش راه افتادم...وارد مطب شد...منم وارد شدم...مطب عین همه ی مطبایی بود که تا اون موقع دیده بودم...منشی سر جاش بود و داشت وسط پوشه ها سیر می کرد...دو نفر بیرون نشسته بودن و ظاهرا منتظر بودن تا وارد اتاق شن. پسره نشست رو یکی از صندلی ها و کلاه کاسکتش رو هم رو پاش گذاشت...به من هم اشاره کرد که بشینم...از ترس دل توی دلم نبود...پسر بدون اینکه بهم نگاهی بندازه دستشو سمتم گرفت و گفت:
- موبایلتو رد کن بیاد
جا خوردم...نمی تونستم همچین ریسکی کنم...گفتم:
- من این کارو نمی کنم...این مسخره بازیا واسه چیه؟؟؟
دوباره با لحن محکم تر که مقداری هم خشونت چاشنیش بود گفت:
- بهت گفتم مبایلتو رد کن بیاد...
- با سمجی سر حرفم وایساده بودم:
- نمیدم
- یهو به سمتم چرخید و تو چشمام خیره شد...ترسیدم...گفت:
- زبون خوش سرت نمیشه دختر؟؟؟...کسی که اینجا امر میکنه ماییم و این تویی که باید اطاعت کنی....می فهمی؟ مـــو بایـل ....
بغض راه گلومو گرفت...همیشه همین طور بودم. طاقت زور شنیدن نداشتم...حالا هم که توی همچین موقعیت خوف آلودی بودم و دیگه شده بود نور علی نور. اما جلوی خودمو گرفتم...دوست نداشتم فکر کنن ضعیفم...گوشی رو از تو کیفم در آوردم و نامحسوس رمز مخصوص رو وارد کردم برنامه ی حفاظتیش فعال شد وبعد خاموشش کردم و تحویلش دادم...با برنامه ای که روش نصب بود می دونستم که بیل گیتس هم نمی تونه به گوشیم راه پیدا کنه چه برسه به اینا. به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم با نفس های عمیقی که پیدا نباشه خودم رو آروم نگه دارم...بالاخره اونی که تو اتاق دکتر بود بیرون اومد و یه پیرزن پیر مرد بلند شدن که برن داخل...پیرزن زیر بقل پیرمرده رو گرفته بود و هر دوشون به آرومی حرکت می کردن. بالاخره وارد اتاق شدن و مجددا درِ بسته بود که به هیکل پر شده از ترس و استرس من دهن کجی می کرد. منشی تلفن جواب می داد...پوشه جابجا می کرد...به مریضا وقت میداد و همراه با تمام اینا کلی عشوه می ریخت و قر میومد...بالاخره بعد از چند دقیقه که برای من چند سال گذشت، پیرمرد و پیر زن هم از اتاق بیرون اومدن و به سمت میز منشی رفتن و واسه دو هفته بعد وقت گرفتن...بعدم راه افتادن به سمت درب خروجی...پسر از کنار من بلند شد و دنبال سر پیرمرد و پیرزن رفت و وقتی مطمئن شد که از مطب خارج شدن در رو قفل کرد و رو به منشی گفت:
- هر کی در زد توجه نکن...فعلا مطب تعطیله...کار داریم...تو هم به ساسانی زنگ بزن بگو اگه آسپرینا آمادن خبرم کنه برم کارو تموم کنم...
- چشم...فقط آقا کیوان خانم شیری تماس گرفتن خواستن درباره اون مسئله ای که چند روز پیش اتفاق افتاد باهاتون صحبت کنن...منم گفتم که بعدا خودتون تماس می گیرید...
- خیلی خب...تو به کارت برس.
- چشم
پسر که حالا دیگه می دونستم اسمش کیوانه به سمتم اومده بود و گفت:
- راه بیفت.
بلند شدم و با هم وارد اتاق شدیم...مردِ سفید پوشی پشت میزش نشسته بود و در حال یادداشت کردن مطلبی بود...وقتی که به نوشتن خاتمه داد سر بلند کرد و رو به من گفت:
- چرا نمیشینی؟
جلو رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم...مرد رو به کیوان گفت:
- از تو اون کشو پرونده ی آبی رو برام بیار.
کیوان رفت به سمت فایلی که گوشه ی اتاق قد علم کرده بود...کشوی دوم رو بیرون کشید و یه پوشه ی آبی تر و تمیز بیرون آورد و روی میز گذاشت. مرد زیادی خونسرد بود...پوست بسیار سفید و موهای قهوه ایش به آدم حس یخ زدگی رو القا می کرد.با آرامش لج در آری که داشت خم شد و از روی میز یه شوکلات برداشت و خورد...من تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتم...اصلا از ترس نمی تونستم ازش چشم بردارم...کم کم داشتم پشیمون می شدم از اینکه این کار احمقانه رو انجام دادم و به اینجا اومدم...معلوم نبود اینا کین؟؟؟ چه کارن؟؟؟ اینجا دارن چه غلطی می کنن؟...مرد بلند شد و رو پوش سفیدش رو درآورد. پلیور قهوه ای خوش رنگی به تن داشت که با رنگ موهاش هارمونی جالبی ایجاد کرده بود. بهش می خورد 35 یا نهایتا 38 سالش باشه. قد نسبتا کوتاهی داشت و اندامی نه چاق و نه لاغر. پشت میزش برگشت و پوشه رو باز کرد...اول خودش یه نگاه بهش انداخت و بعد پوشه رو طرف من سُر داد...توجه نکردم...گفت:
- به اون عکس یه نگاه بنداز.
نگاه کردم...عکس از یه اتش سوزی بود...چیزی سر در نیاوردم...سر بلند کردم که مرد گفت:
- چیز آشنایی تو عکس نمی بینی....خوب بهش دقت کن...
دقیق تر به عکس نگاه کردم...تنها چیزی که تو عکس کمی مشخص بود تابلو مکانیکی بود...یه مکانیکی که به نظرم آشنا میومد...تنم لرزید...به یاد آوردم روزی رو که دنبال مهران رفته بودم ...همون روزی که انفجار صورت گرفته بود...پس این عکس مال اون انفجار بود...صدای مرد من رو به خودم آورد...
- شنیدم دختر باهوشی هستی...مطمئنم که فهمیدی این عکس چیه...
و بعد بلند شد و جلو اومد و با یه حرکت روی میز نشست...پاهاشو تکون میداد و سعی داشت کلماتش شمرده و حساب شده باشه.
- می خوام با هم یه معامله کنیم...
سعی کردم محکم حرف بزنم:
- من چرا باید با شما معامله کنم؟
مرد سرش رو عقب برد و نگاهش رو به سقف داد:
- سوال خوبیه...خیلی خیلی سوال خوبیه اما حیف جوابی که منطقی باشه واسش ندارم. تو فکر کن اجبار...."اجبار" باعث میشه که باهامون معامله کنی.
- چی منو مجبور می کنه؟
مرد توی یک حرکت از روی میز پایین پرید و دقیقا روی صندلی روبروم نشست....توی چشمام خیره شد...انگار که می خواست هیپنوتیزمم کنه...چشماش هم مثل موهاش قهوه ای بود....لعنت به هرچی رنگ قهوه ای...نباید کم میاوردم...من هم از رو نرفتم و توی چشماش خیره شدم...بالاخره زبون باز کرد و گفت:
- همونطور که گفتم تو دختر باهوشی هستی....و....
لبخند چندش آوری بهم زد و ادامه داد:
- و البته عاشق...غیر از اینه؟؟؟
ساکت بودم و همچنان منتظر برای شنیدن ادامه ی حرف های گیج کننده ی مرد...
- تو با ما همکاری می کنی در عوضش ما هم اون نقشه هایی که واسه نامزد عزیزت داریم رو عملی نمی کنیم.به نظر منصفانست...نیست؟؟؟
دهنم خشک شده بود...همه چیز توی سرم می چرخید...سردرگم بودم...سردرگم تر از همیشه...دهنم به سختی باز شد و پرسیدم:
- نقشه؟؟؟ چه نقشه ای؟ می خواید با مهران چه کار کنید؟
- می دونی چیه دختر خانم؟؟؟ اگه ما اراده کنیم انفجار مکانیکی که هیچ... حتی می تونیم انفجارهیروشیما رو هم بندازیم گردن آقا نامزد شما...نگو که منظورم رو نمی فهمی....
فهمیده بودم...خوب هم فهمیده بودم...اما دلم نمی خواست که بفهمم....بلند فریاد می زد که نفهم....تو رو خدا نفهم...نفهم که چی میگه....نفهم که چه نقشه ای واسه نامزدت کشیدن...نفهم که چه جوری دارن تهدیدت می کنن...که چه جوری می خوان پای تو رو هم به گند کاریاشون بکشن...می خواستن واسه مهران من پاپوش درست کنن؟؟؟ اونم پاپوش یه نفجار به اون بزرگی و کشته شدن سه نفر؟؟؟ این خیلی بی انصافی بود...خیلی. مهران من که حتی آزارش به مورچه هم نرسیده بود.


نظرات شما عزیزان:

سید
ساعت22:10---17 آبان 1394
یه نقطه قوت دیگه که تو داستان هست اینه که آدم ها رو خوب توصیف میکنید.

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داســـــتان نــان لــواش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 26 اسفند 1393برچسب:نان لواش,مافیا,قاچاق,اسلحه,جنایت, | 14:58 | نویسنده : راحیل (M.S.T) |
.: Weblog Themes By Theme98.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس